روایت ناتمام

ساخت وبلاگ

خواستم اینجا بگویم. می دانم که نمی بینی. حتی نمی دانم تو چه کسی خواهی بود. اکنون که ته مانده های نوزده سالگی راسپری می کنم و چند روز دیگر بیست را فوت می کنم. آمدم تا بگویم سخت است. سخت است که نیستی. تمام نوزده سالگی، از همان آغاز که شمعش را در دانشگاه فوت کردم  و تا به حال، در خوشی ها و غم هایم تو را تصور کردم. دختری که از دور لبخند می زند و نگاهم می کند. من تمام خوشی ها و غم ها را سپری کردم اما در هیچ کدام حضور نداشتی. حواستم بگویم زودتر بیا....همین. روایت ناتمام...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت ناتمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6manyaziom8 بازدید : 130 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 12:36

آن روز با دوستم قرار داشتم. دوستی قدیمی که خیلی وقت بود او را ندیده بودم . باران می بارید. چندین سال در این شهر بودم اما این باران از همه ی باران هایی که پیش تر آمده بود زیباتر بود. باران می بارید و در ایوان کافه نشسته بودیم و سیگار پک می زدیم. از بدبختی های زندگیمان می گفتیم. از گند های اخیرم گفتم. روایت ناتمام...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت ناتمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6manyaziom8 بازدید : 9 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 19:38

یک : بعضی وقت ها این گذشته است که راه زندگی را می بندد و انسان را از آینده دور می کند. دلم می خواهد بیشتر بنویسم..... دو : من هیچ گاه خودم را بی گناه تصور نکردم . بی تقصیر نبوده ام. من آدم ساده ای ام....سه : اولین روزی که همه چیز برایم روشن شد. آن چنان که باور نمی کردم و هنوز نمی کنم. سلام کردن و نگ روایت ناتمام...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت ناتمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6manyaziom8 بازدید : 13 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 19:38

دیشب کاری کردم که اگر همین را شش سال پیش می کردم به گند کثافت کشیده می شدم. اگر سال پیش بود،اصلا دست به این کار نمی زدم. اما نمی دانم دیشب چی شد و چه حالی بودم که پیام را فرستادم.  از این ربات های تلگرامی که به صورت ناشناس برای فردی پیام می فرستد. از فرستادن پیام به صورت ناشناس به او عجیب تر این که، روایت ناتمام...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت ناتمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6manyaziom8 بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 19:38

قرار بر این گذاشتم تا فردا صحبت کنم . هر چه در دلم است بگویم. بگویم اگر رفتاری داشته ام که باعث شده ناراحت شوی، دست خودم نبوده. عذرخواهی می کردم ازش. قرار بود برایش جبران کنم. همه ی رفتار های سردم . همه ی بی محلی هایم. قرار بود همه چیز را درست کنم. فکر های قبلی را از سرم بیرون کردم. این که نکند با ف روایت ناتمام...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت ناتمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6manyaziom8 بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 19:38

الکل در تمام رگ ها جریان دارد. دیگر خون نیست که در بدن می چرخد. آن چه هست و نیست الکل است و الکل. در این لحظه هست که تبدیل به موجود دیگری می شوی. نه انسانی نه حیوان. موجودی عجیب و گاهی خطرناک. می گویند سگ مست ولی نه سگ توان این حجم را دارد و نه مست واژه کاملی برای توصیف این حالت است...... روی مبل نش روایت ناتمام...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت ناتمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6manyaziom8 بازدید : 9 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 19:38

فقط خواستم بگویم همه ی اتفاقات آن چند روز یادم است. یادم است غروب بود و زمین باران زده. خورشید پشت ابر ها آرام جان می داد و فقط وفقط ما بیرون بودیم. سیگار می کشیدیم و حرف می زدی. من در حیرت که چگونه واژه ها گستاخی می کنند و از لبان تو می لعزند و در هوا پخش می شوند. همچنان که انگار داشت بر من وحی می روایت ناتمام...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت ناتمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6manyaziom8 بازدید : 11 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 19:38

نه نغمۀ نی خواهم و نه طرف چمن                                      نه یار جوان ، نه بادۀ  صاف کهن خواهم که به خلوتکده ای از همه دور                                   « من باشم و من باشم و من باشم و من » خیلی خیلی خوب هست که از همه چیز دل کند و فقط خودت برای خودت باشی چون هرچه بیشتر با جامعه بمانی ، بیشتر درگیر قانون زندگی می شوی . بعد به یک جایی میرسی که آب خوردن هم برایت قانونمند می شود . دیگر زندگی نمی کنی . میشوی مثل یک مرده متحرک بی اخیار و این غریزه هست که دست و پا  و دهان و چشم و گوش ها را حرکت می دهد ....  و من به شدت نیازمند خلوتکده ای همانند خلوتکده ی م.امید هستم .  « رباعی از اخوان ثالث از کتاب ارغنون » روایت ناتمام...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت ناتمام دنبال می کنید

برچسب : خلوتکده دل,خلوتکده من,خلوتکده تنهایی, نویسنده : 6manyaziom8 بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 17:05

اوایل مهر بود که یک روز رفتم دانشگاه و حالم بد شد. برای چند روزی فرار کردم تا حالم بهتر شود. رفتم و برگشتم . سعی کردم خودم را نگه دارم فکر می کردم این حال بد به خاطر مشکلات گذشته است . اما بی خبر از آنکه جان و تنم داشتند هشدار می دادند برای آینده. آینده ای که روی خوشی نخواهد داشت . همین طور هم شد. شاید برای یک هفته حس خوشبختی داشتم . حسی که مدت ها بود تجربه اش نکرده بودم . غرق در لذت این حس بودم. ولی بعد از آن چیزی سراغم آمد بدتر از هر حسی و حالی که پیش از آن تجربه کرده بودم. یکدفعه مرا پرت کرد یک گوشه و رفت....رفت.... انگار نه انگار آن یک هفته خوب هم وجود داشته. آن روز احساس کردم از هیچ هم کمترم. بی وجودتر از هر چیزی ام .  باری... سعی کردم خودم را جمع کنم. همان بهتر که در نیستی و هیچ بمانم و بیرون نیایم تا با کثافت های آدم های اطراف برخورد نکنم. سیزیف وار زندگی کنم و زندگی کنم. حقا که بهترین راه همین است..... روایت ناتمام...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت ناتمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6manyaziom8 بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 17:05