اوایل مهر بود که یک روز رفتم دانشگاه و حالم بد شد. برای چند روزی فرار کردم تا حالم بهتر شود. رفتم و برگشتم . سعی کردم خودم را نگه دارم فکر می کردم این حال بد به خاطر مشکلات گذشته است . اما بی خبر از آنکه جان و تنم داشتند هشدار می دادند برای آینده. آینده ای که روی خوشی نخواهد داشت . همین طور هم شد. شاید برای یک هفته حس خوشبختی داشتم . حسی که مدت ها بود تجربه اش نکرده بودم . غرق در لذت این حس بودم. ولی بعد از آن چیزی سراغم آمد بدتر از هر حسی و حالی که پیش از آن تجربه کرده بودم. یکدفعه مرا پرت کرد یک گوشه و رفت....رفت.... انگار نه انگار آن یک هفته خوب هم وجود داشته. آن روز احساس کردم از هیچ هم کمترم. بی وجودتر از هر چیزی ام .
باری... سعی کردم خودم را جمع کنم. همان بهتر که در نیستی و هیچ بمانم و بیرون نیایم تا با کثافت های آدم های اطراف برخورد نکنم. سیزیف وار زندگی کنم و زندگی کنم. حقا که بهترین راه همین است..... روایت ناتمام...
ادامه مطلبما را در سایت روایت ناتمام دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 6manyaziom8 بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 17:05